فرشته کوچولوی ماالینافرشته کوچولوی ماالینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

الینافرشته کوچولوی مامان وبابا

سومین ماهگرد فرشته کوچولوی ما

عزیزمامانی وبابایی سه ماهگیت مبارک دخمل گلم دیگه واسه خودش خانم شده خانم بود خانم تر شده مامانی دیگه خودت راحت روی شکم میری بدون کمک البته ماشاالله .امسال مامانی اولین روز مادر راباشمادخملی گل تجربه کرد خیلی شیرین بود همیشه خداراشکر می کنم به خاطر اینکه بهترین نعمتش را در اختیار ما گذاشته.هرسال مامان جون تولد حضرت فاطمه آش دارند امسال باشمارشته هارو توی دیگ ریختیم ونیت کردیم سال گذشته برا بودنت دعاکردم وامسال برای سلامتیت عصر هم رفتیم شهر برامامان جون کادو خریدیم فردای اون روز هم رفتیم سر خاک مادرجون مادر بابایی براش یه دسته گل بردیم وبراش قرآن خوندیم مامانی اگه بود خیلی دوستت داشت الان هم که تو آسموناست میدونم خیلی دوست داره خدا رحمتش کنه....
13 شهريور 1391

چهارمین ماهگرد پرنسس کوچولوی ما

مامانی سلام خوشگل من امروزبا بابایی بردیمت واکسن زدی قدو وزنت اندازه گرفتن وزنت شده بود 5کیلو 300گرم وقتی رفتیم واکسن بزنی اولش داشتی با بابایی بازی میکردی ولی وقتی قطره خوردی دیگه بد اخلاق شدی واکسن که زدیم دیگه نگو تاچند دقیقه گریه میکردی آروم نمیشدی مامانی قوربونت بره .این ماه روز پدر باهم به بابایی تبریک گفتیم وبراش کادو گرفتیم ازطرف دخملی ومامانی بعد رفتیم پیش آقاجون (بابای بابایی)بهش تبریک گفتیم  کلی هم براش گریه کردی اولش بغلت کردحسابی نگاه کردی یه لبخند زدی بعدیک دفعه زدی زیرگریه بعد رفتیم پیش باباجون (بابای مامانی)تارفتیم زودی رفتی توی بغل باباجون وبراش خندیدی آخه باباجون میدونه چطور نوه کوچولوشو بخندونه .این ماه خاله سوداب...
13 شهريور 1391

دومین ماهگرد پرنسس کوچولوی ما

فرشته کوچولوی ما میدونی دوماه بزرگتر شدی خانمتر شدی خوشگلترشدی موکوچولوهات هم یه ذره بیشتررشد کرده وامسال اولین سالی بود که باشمادخمل گل مامانی بابایی سالگرد ازدواجشونو جشن گرفتن                                                                               &...
27 مرداد 1391

زمینی شدنت

تقریبااز وقتی نه ماهم کامل شده بود هرروز دقیقه به دقیقه منتظراومدنت بودم نه من بلکه بابایت باباجون مادر جون داییات عمه هات ومخصوصادختر عمه مهری نرجس خانم.صبح روز یکشنبه 14اسفندبود که احساس کردم کمر درد دارم باباباجون وخاله سوسن مامان رفتیم بیمارستان بعدابابایت ومامان جونت از سر کار اومدن اونجا ساعت4نیم بود که دنیااومدی وقتی اومدم بیرون دیدم بابایی مامان جون عمه مهری خاله سوسن وخاله سیماوخاله سمیه( دوست مامانی )باباجون هم نتونسته بود بیاد بالاتوحیاط بیمارستان بودبیرون ایستادن تاتورو آوردن همگی رفتن سراغ شماعسل مامان مامانی هم تنهاگذاشتن .اازوقتی دنیااومده بودی از دیدنت سیرنمیشدم معصوم بودی مثل فرشته ها بااون دست وپاهای کوچولوت باآمدنت اگرچه ...
27 مرداد 1391

چهل روز به یاد ماندنی باالیناخانم

آره مامانی دقیقا25فروردین چهل روز شد که باهم هستیم مامانی هنوز خیلی بی قراری ولی خداراشکر یکم بهتر شدی.دیگه خوشگل خانم من بزرگتر شده دارم این روزا باهات تمرین میکنم بگی آقاچندبارهم روی شکم گذاشتمت دوست داری .این روزاحسابی با باباجونت جینگ شدی باهات بازی میکنه خندتو در بیاره.راستی عزیز مامانی یادم رفت بگم زمانی که دنیااومدی 3کیلو200داشتی یک ماهگیت شدی 3کیلو700کلامامان جون کم وزن زیاد میکنی ولی خداراشکر سالمی خاله ریزه مامانی قوربونت بره الهی. ...
24 مرداد 1391

اولین ماهگرد پرنسس کوچولوی ما

امسال اولین سال نو بودکه باشمادخمل خوشگلم بودیم پای سفره اولین چیزی که ازخداخواستم سلامتیت بودگل مامان مامانی این ماه هم خاطرات تلخ داشت هم شیرین ولی شیرینش بیشتربود چون تودر کنارمون بودی.2روز بعداز تولدت یرقان گرفتی مجبور شدیم چون عسل مامان خوب بشه ببریمت بیمارستان بستریت کنیم اصلادوست نداشتم ولی آقای دکتر گفت اصلاحالت خوب نیست خلاصه جونم برات بگه مامان کلی گریه کرد حسابی هم بدگذشت امیدوارم خداهمه مریضاشفابده مخصوصافرشته کوچولوهایی مثل شما راستی کلی هم دوست پیداکردیم بعداز سه روز مرخص شدی.این چند مدت شبااصلانمی خوابیدی تاصبح بیدار بودی من وبابایت تاصبح نوبتی شمارونگه می داشتیم حتی چندبار به عمو دکترت گفتیم گفت عادیه.امسال اولین سال نو...
21 مرداد 1391